اپ تایم‌فورفان رو

زوال صنعت اتاق فرار در ایران

در سرزمینی که روزگاری مهد افسانه‌های هزار و یک شب و داستان‌های پریان بود، صنعتی نوپا پا به عرصه گذاشت تا رؤیاهای کودکانه را در قالب اتاق‌های فرار به واقعیت بدل کند. اما افسوس که این نوگل شکفته، در باغی پر از آفت و طوفان، زود به خزان نشست.

این داستان غم‌انگیز با جهل آغاز می‌شود. در دیاری که دانشگاه‌هایش بیشتر به مدرسه می‌مانند، کسی به زبان علم با این صنعت سخن نگفت. گویی که در میان کتاب‌های قطور و مقالات پرطمطراق، جایی برای بازی و سرگرمی نبود. و چنین شد که این نوزاد، بی‌آنکه الفبای خود را بیاموزد، پا به راه گذاشت.

در این سرزمین، اندیشه‌ها چون پرندگان مهاجر، بی‌پناه و بی‌صاحب‌اند. قانون کپی‌رایت، افسانه‌ای است که تنها در کتاب‌ها یافت می‌شود. و چنین است که هر کس به اندازه‌ی توان دزدی‌اش، صاحب ایده می‌شود. ایده ها، یکی پس از دیگری، همچون سیبی که از درختش به زمین بیوفتد، دست به دست می‌چرخند.

جوانان پرشور، با رؤیاهایی به وسعت آسمان، اما با تجربه‌ای به اندازه‌ی کف دست، به این عرصه پا گذاشتند. آنها بیشتر به دنبال هیجان بودند تا سود، بیشتر عاشق بازی بودند تا تجارت. و در این هیاهوی شادمانه، کسی نبود که به آنها بیاموزد چگونه کشتی را در طوفان‌های اقتصادی به ساحل برسانند.

و اما اقتصاد، این غول بی‌شاخ و دم، که گاه با تورم می‌سوزاند و گاه با رکود یخ می‌زند. در چنین اوضاعی، اتاق فرار، نه تنها فرار از واقعیت، بلکه فرار از گرسنگی و بیکاری شد. اما چه فایده که مردم، نانشان را با اشک می‌خورند و برای تفریح، جایی در سفره‌هایشان نیست.

در این دیار، گیمرها همچون ققنوس‌هایی کمیاب‌اند. آنها که باید مشتری این رؤیا باشند، خود در رؤیای بقا غرق‌اند. و کسی نیست که برای این پرندگان نادر، آشیانه‌ای بسازد.

اما تراژدی اصلی، از درون می‌جوشد. هر موفقیت کوچک، همچون جرعه‌ای شراب کهنه، سرمستی می‌آورد. فعالان این صنعت، مست از پیروزی‌های زودگذر، خود را فاتحان جهان می‌پندارند و نمی‌دانند که این غرور، همچون موریانه، بنیان کارشان را می‌خورد.

در این میدان، رقابت به جنگی کثیف بدل شده است. حسادت چون سمی کشنده در رگ‌ها می‌دود، و دروغ و نیرنگ، سکه‌ی رایج معاملات است. گویی که در این بازار آشفته، تنها کالایی که خریدار ندارد، صداقت است.

و آنان که باید چراغ راه باشند، خود در تاریکی خودپرستی گم شده‌اند. هر کس تنها به فکر خویش است، گویی که کشتی صنعت، نه با همکاری، بلکه با خودخواهی به ساحل می‌رسد. اینان، نقص‌های خود را فضیلت می‌پندارند و در این پندار، غرق می‌شوند.

در این سرزمین عجایب، ذهن‌ها اسیر وهم‌اند. هر کس خود را بی‌عیب می‌داند، گویی که در آینه‌ای جادویی می‌نگرد که تنها کمال را نشان می‌دهد. و در این خیال باطل، ارتقا، افسانه‌ای بیش نیست.

و سرانجام، دروازه‌های این صنعت، همچون دروازه‌های شهری بی‌حصار، به روی همگان باز است. هر کس، بی‌آنکه رمز و رازی بداند، می‌تواند وارد شود. و چنین است که این باغ، پر از علف‌های هرز می‌شود و گل‌های نایاب، در میان انبوه خارها، پنهان می‌مانند.

این است داستان غم‌انگیز صنعتی که می‌توانست رؤیاها را واقعیت کند، اما خود اسیر کابوس‌های واقعی شد. در سرزمینی که روزگاری مهد افسانه‌ها بود، اکنون افسانه‌ای تلخ از فرصت‌های از دست رفته روایت می‌شود. و شاید روزی، نسلی دیگر، این داستان را بخواند و از اشتباهات ما درس بگیرد، تا شاید آنها بتوانند رؤیاهای ما را به واقعیت بدل کنند.

امتیاز به این مطلب
مهدی فرزام

مهدی فرزام

لاجرم مست و طربناک و قوی بنیادم :)

نظرات